یک شعر از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است"

 

تا پری باز در صحنه اجرا کند نقش ابلیسی‌اش را

بی‌رمق گفت مرسی و... زد بر تنش عطر پاریسی‌اش را

 

شیشه‌ی گِردِ عطرش همان جام جم بود و می‌دید در آن

سرگذشتی که آغاز می‌کرده فصل دگردیسی‌اش را

 

پس نپرسید آیا تنی مانده تا باز بفْروشد آن را

لب، اگر تر کند، دیوِ سرما ترک می‌زند خیسی‌اش را

 

کوچه با آن همه خانه، باید کنارِ خیابان بخوابد

شوهرانش نباید ببینند حالا زمین‌لیسی‌اش را

 

پالتوهای مردانه بی‌اعتنا از کنارش گذشتند

برف پوشانده دیگر خودش را و آن عشقِ تندیسی‌اش را

 

مریم جعفری آذرمانی


یک شعر از کتاب "صدای ارّه می‌آید"

 

مفتخرم عرض کنم با سلام خدمت آنان که در این خانه‌اند
مسئله‌ای نیست که من حل کنم شکر که این‌جا همه فرزانه‌اند

خواهشم این است که همشیره‌ها، از خودشان درد بسازند و بعد
شعر بگویند کمی مثل من، گاهی از اوقات که دیوانه‌اند

آه بمیرم پدر مهربان! بار سلامت کمرت را شکست
کار نکن بیشتر از روزی‌ات، اهل و عیالت به همین قانعند

مادر من! گریه ندارد، اگر دختر همسایه خودش را فروخت
قصه‌ی خوش‌بختیِ خود را بخوان، فقر و فلاکت فقط افسانه‌اند

خانه‌ی همسایه سیاه است* اگر، یکسره از آتش خود سوخته
مثل جهنم که ـ از این‌جا به دورـ مردم آن ساکن ویرانه‌اند

مریم جعفری آذرمانی

*اشاره به فیلم «خانه سیاه است» از فروغ فرخزاد


 

حافظ! وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس...

 

شعر به چه دردی می‌خورد؟ این همه حرف‌ها را آرایش می‌کنیم به چه منظوری؟ واقعا اگر کسی با منطق و عقلش زندگی کند چه نیازی به شعر دارد؟ این پرسش‌ها به همراه پرسش‌های دیگر که کمابیش شبیه این‌ها هستند، همیشه دور و بر ذهنم در رفت و آمدند و من بی‌اعتنا وسط همۀ این‌ها می‌نشینم و شعر می‌نویسم. انگار لج کرده‌ام که شعر بگویم. حتا اگر هیچ فایده‌ای نداشته باشد؛ برای خودم که فایده دارد. بعد دوباره فکر می‌کنم که مردم چرا برای شعر اهمیت قائل نیستند. بعدش از خودم می‌پرسم اصلا چرا باید اهمیت قایل باشند؟ مگر شعر، کار روزمره است؟ مگر شعر، چیزی است که به راحتی مثل ماست و پنیر از مغازه بخری و از خوردنش لذت ببری؟ شعر باارزش‌تر از آن است که هرکسی از راه می‌رسد بتواند توفیق لذت بردن از آن را داشته باشد. بعد یاد کلمۀ «بی‌بها» افتادم که دو معنی متضاد می‌تواند داشته باشد؛ یکی این که چیزی آنقدر ارزشش پایین باشد که بگوییم بی‌بهاست و دیگر این‌که چیزی آنقدر ارزشمند باشد که نتوان بهایش را تخمین زد و باز هم بگوییم قیمت ندارد و بی‌بهاست. پس نتیجه این می‌شود که شعر برای همه بی‌بهاست؛ بعضی‌ها برای آن پشیزی صرف نمی‌کنند و بعضی‌ها که تعدادشان بسیار کم است برای آن همه‌چیزشان را خرج می‌کنند.

مریم جعفری آذرمانی