یک شعر از کتاب "صدای ارّه میآید"
شک ندارم، حتا ـ با کمی اطمینان ـ
دوست یعنی دشمن، خانه یعنی زندان
گشنگان را دیدی گشنگی بختت شد
ای که تنها باور! ای که تنها انسان!
برف شد تنپوشت در کفن جان دادی
بیصدا کشتندت، ای صداقت! ای جان!
سر بریدند از تو، تا پس از آزادی
خطّهای بیقانون مردمی سرگردان
روی هر میزْ اینجا، ظلم رونق دارد
برگها را بردند این سیاستبازان
جای هیزم دیگر صندلی میسازند
جنگلت خالی شد میرزا کوچک خان!
مریم جعفری آذرمانی