این روزها...
مطلبی از یزدان سلحشور بخوانید در: اینجا
مطلبی از یزدان سلحشور بخوانید در: اینجا
سخت بیدار بودم که دیدم عدّهای پشت دیوار هستند
برگها را لگد ميکنند و... چرکها را ولی میپرستند
رنگشان نقرهای بوده قبلاً، این کلاغان که حالا سیاهند
گفته بودم مبادا بسوزید باز روی دکلها نشستند
تا مبادا معطّل بمانیم مرگ مجبور شد زنده باشد
چون کسانی که از دارِ دنیا، رفته بودند در را نبستند
از پسِ پنجره، کوه مغرور، سعی میکرد چیزی نبینم
ساختارِ طبیعت عوض شد شیشهها سنگها را شکستند
مریم جعفری آذرمانی
دوستان گرامی! اگر اسمم را در فهرست امضاکنندگان یک بیانیه یا حامیان کاندیدا یا جریانی انتخاباتی دیدهاید یا میبینید بدون اجازه من بوده و کاملا از آن بیخبر بودهام.
مریم جعفری آذرمانی
من چه گفتم به دختر که ترسید؟ ساعت خوابها را عوض کرد
خواستم تا جوابی بگوید با سکوتش صدا را عوض کرد
خوبیات بیشتر از بدی بود، هی به خود بد نکن آخرش چه؟
سادگی جز تو حرفی ندارد تو نبودی، کجا را عوض کرد؟
آنهمه شعر حالا کجایند؟ باز باید به دنیا بیایند
تا به خود نقشِ مادر گرفتم کارگردان نما را عوض کرد
ـ آرزو کن که دردی نباشد... ـ درد من آرزو کردنم بود
فلسفه ذهن زیبای من شد؛ جای قانون، شفا را عوض کرد
شعر باید بمیرد نه شاعر، مریم! الله اکبر! خدایی؟
روی انگشت جای قلم ماند، دستِ نفرین، دعا را عوض کرد
مریم جعفری آذرمانی