یک شعر از کتاب "صدای ارّه میآید"
سخت بیدار بودم که دیدم عدّهای پشت دیوار هستند
برگها را لگد ميکنند و... چرکها را ولی میپرستند
رنگشان نقرهای بوده قبلاً، این کلاغان که حالا سیاهند
گفته بودم مبادا بسوزید باز روی دکلها نشستند
تا مبادا معطّل بمانیم مرگ مجبور شد زنده باشد
چون کسانی که از دارِ دنیا، رفته بودند در را نبستند
از پسِ پنجره، کوه مغرور، سعی میکرد چیزی نبینم
ساختارِ طبیعت عوض شد شیشهها سنگها را شکستند
مریم جعفری آذرمانی
+ نوشته شده در بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 2:13 توسط مریم جعفری آذرمانی