خبر

 

منتشر شد:


دایره


(پنجاه غزل نو)


شاعر: مریم جعفری آذرمانی


ناشر: فصل پنجم

یک شعر از این کتاب:
من مرد و زنم؛ شاهد من: این کت و دامن
مردی‌ست درونم که ستم کرده به این زن

دلگیرم از آن مریمِ معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من

با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هم‌میزیِ سارا شد و هم‌بازیِ لادن

سی سالِ تمام است که گم کرده‌ام او را
دعوای من و جامعه شد جنگ مطنطن

از بس دل من سوخته از عمر که حتا
با سابقه‌ی دوستی و این دلِ روشن،

هرقدر بزرگی بکنم فرض محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن

مریم جعفری آذرمانی

چند شعر دیگر از همین کتاب را بخوانید در: اینجا

 

خدای من! چه کنم با زنان که هم‌دردند؟

 

هفت شعر از مریم جعفری آذرمانی
منتشر شده در روزنامه بامداد جنوب (2/11/93)


1.
زمان با آدمِ بد، لحظه لحظه خوب تا کرده
زمان کاری اگر کرده، همیشه نابجا کرده

زمان با آب و جارو خانه‌داری می‌کند هرجا
ندیدی تا کجاها خانه‌ی ویران بنا کرده؟

زمان مثل زنی خوب است، امّا سخت بی‌عرضه
که تنها ترس و لرزش را برایم دست و پا کرده

زمان ناخن کشیده بین ابروهای اخمویم
همین خطّ عمیق آیینه را از من جدا کرده

زمان هر قدر آرایش کند خود را همان پیری‌ست
که عمری عمرِ زیبایی‌شناسان را فنا کرده

به حالم غبطه خوردی گرچه حتّا قدر یک لحظه
نمی‌دانی زمان با این زنِ لاغر چه‌ها کرده


2.
یا زمین را مچاله‌اش بکنید، تا به اصلِ خودش رجوع کند،
نقطه‌ای کور و کر شود، و سپس از همان نقطه هم شروع کند،

یا که از استواش کش بدهید بلکه مثل عصای سوخته‌ای
دست بردارد از تکبّرِ خود تا به خورشید هم رکوع کند

اگر این کارها محالِ شماست دستِ کم بی‌جواب نگذارید
این که خورشید بینوا باید تا کی و تا کجا طلوع کند

نه مهندس نه میزبان نه رییس هیچ یک از سؤال راضی نیست
هرکسی عاجزانه می‌خواهد حرف را از خودش شروع کند


3.
کنار غصّه‌ی  مردان که خود به خود مَردند
خدای من! چه کنم با زنان که هم‌دردند؟

سرود گورکنان در جوار اسرافیل
شنیده‌ام که دمار از جهان در آوردند

به آسمان چهارم ببر فقیران را
که مثل سوزنِ خورشید، لاغر و زردند

مگر تو مادر ما نیستی؟ سفارش کن
که بچّه‌ها به جهنّم نرفته برگردند

همه گدای دو ساعت سعادتند هنوز
بگو در این همه فرصت چه کار می‌کردند

4.
ای کاش حالِ کِیف کردن بود
یا دست کم روحم از آهن بود

یاد دبستانم که می‌افتم
آن روزها تکلیف روشن بود

بعدش ولی، در هر امید من
چیزی بلاتکلیف حتماً بود

هر ثانیه صد بار می‌مردم
از غصه‌ی روحی که در تن بود

در من نه شادی و نه آزادی
تنها حضور غم مبرهن بود

نه، شاعرِ شعرم نبودم من
انگار شعرم شاعر من بود

عمری به جنگ مردها رفتم
اما همیشه دشمنم زن بود

5.
کنار خاطرات زنده در گور، غرورم مثل زخمی سرگشاده،
تواضع را به خاک و خون کشیده، چه دارم با خودم غیر از افاده

نه با مردانتان شب‌گرد بودم، نه با زن‌هایتان هم‌درد بودم،
چه پچ پچ‌ها که می‌کردید با هم: امان از این زنِ بی‌استفاده!

فقط من، این وسط، ناجنس بودم که موجودیّتم امکان ندارد
نه در فهرست زن‌هایی که شادند، نه در جمعیّت مردان ساده

همین که راه می‌افتم که شاید به ساز جامعه قدری برقصم
تفاوت مثل دیواری از آهن همیشه روبه‌رویم ایستاده

6.
گرچه با خاک و آب و خوراکت، حاجتی را برآورده بودی
کاشکی جای اسباب‌بازی، هدیه‌ای بهتر آورده بودی

فیلم می‌سازی و سرشناسی؛ قصه‌ی هرشبت قتل عام است
تا تهِ صحنه بردی و کشتی، هرچه بازیگر آورده بودی

هرچه فریاد را می‌کشیدم، باز می‌گشت سمتِ گلویم
برده بودی سرِ دوستان را، گوش‌های کر آورده بودی

با امیدی که زاییدم از خود، تا قیامت –جهان!- با تو قهرم
آن همه یأسِ بی‌خان و مان را، از کجایت در آورده بودی؟

7.
ادعا می‌کند که می‌داند دسته‌گل را چه کار خواهد کرد
خاک انسان پر از لجن شده است؛ پس کجا را بهار خواهد کرد؟

در خیالات هم نمی‌گنجید که جهان در مدار منطقی‌اش
روزی از روزهای فردا را، به جنون افتخار خواهد کرد

خرِ دجّال در لجن مانده، اگر از عاشقان او باشی
ناگزیری به جای او بکِشی، نفرتی را که بار خواهد کرد

آه! انسانِ بی‌سوادِ لجوج! زیر و رو کن کتاب‌هایت را
شرط می‌بندم آن چه می‌خوانی، جهل را بی‌شمار خواهد کرد

در حضور مقام دادسِتان، عوضِ این که مِنّ و مِن بکنی
فکر اصلاح آرزویت باش که علیه تو کار خواهد کرد

مریم جعفری آذرمانی


این شعرها پیش از این منتشر نشده بودند. فایل پی‌دی‌اف صفحه روزنامه را می‌توانید ببینید در: اینجا