یک شعر از کتاب "زخمه"

 

هرکس که رسیده است تا سطحش، سطحی‌ست که از خودش فراتر نیست
باید فقط از غرور بنویسد از آینه‌ای که در برابر نیست

هرچند غزل به خون من آمیخت تیغی به رگم کشید و جوهر ریخت
هر چند که سر به گردنم آویخت در سطح به‌جز قلم، سَری، سَر نیست

خوب از همه می‌رسید و بد از هیچ، خوب است و به بد کشیده مد از هیچ
تا چند صدا در آورد از هیچ، در حلق جنون، صدای دیگر نیست

تاریک نوشته‌ام نمی‌داند روشن بنویسمش نمی‌خواند
خواننده‌ی من به نور حساس است چشمش که شبیه چشم من، تر نیست

تا شعر نخوانده رو به بالایم تا کف بزنند رو به پایین‌ام
تشویق مخاطبان چه تکراری‌ست هرچند سرودنم مکرر نیست

دستم به جنون کلید را چرخاند پایم به لگد، دهانِ در را بست
حالا شبِ شعرِ من خصوصی شد دیوار چهارگوش من، کر نیست

مریم جعفری آذرمانی

 

دعوای شاعر و غیر شاعر


درباره تأثیر جایزه مستقل "کتاب سال غزل"

گفتگوی ایسنا با مریم جعفری آذرمانی را

بخوانید در: اینجا

یک شعر از کتاب "هفت"

 

گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیه‌ی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطره‌ی پادگان
چکمه‌ی سرباز و کمی استخوان

هق هقِ این هَروَله را گوش کن

باز درختان ثمر آورده‌اند
خنجری از شاخه برآورده‌اند
فصل شهید است سر آورده‌اند
آی پسرها! پدر آورده‌اند
جان پدر را که درآورده‌اند

جسمی اگر هست کفن‌پوش کن

خون که نخورده‌ست سرِ بی‌گلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بی‌گفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو

گوش به آوازه‌ی خرگوش کن

آتش سوزنده‌ی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْ‌‌سرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقه‌اش بسته به بوی بهشت

بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن

نامه‌ای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود

خاطره‌ای نیست فراموش کن

مریم جعفری آذرمانی