یک شعر از کتاب "صداای ارّه میآید"
کیسهها را خودم مهم کردم آنقَدَر تا ادا درآوردند
چشم و گوش زبالهها وا شد، و سپس دست و پا درآوردندمثل انسان نگاهشان کردم فکر کردند جاودان هستند
با تمام مچالگیهاشان، باز از خود صدا درآوردندمیکروبها خطابه میخواندند قیفِ پاره بلندگوشان بود
همه کف میزدند و مشکل من این که سر از کجا درآوردندقوطیِ بادکردهی مغرور، از غذاهای مانده شاکی بود
با لبِ بسته ادّعا میکرد که دمارِ مرا درآوردندکیسهها را گره زدم بردم جشنِ جارو دوباره بر پا شد
رفتگرها همه روانکاوند شهر را از عزا درآوردندمریم جعفری آذرمانی
+ نوشته شده در بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 5:11 توسط مریم جعفری آذرمانی