یک غزل از کتاب سمفونیِ روایتِ قفلشده:
تا که سر به روی پیکرم گذاشت جز قلم، سری به دست من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر این زبان سرخ در دهن نبود
دست بی اجازهی پدر، بلند وای از زبان تلخ مادرم
کاش در زبان مادریی من زن بنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن بگو کدام دیو بچههات را به مرزها فروخت
مادرم وطن بگو پدر نبود آنکه هرگز اهل این وطن نبود
پای حجلههای خون، برادرم پاش را فروخت یک عصا خرید
او بدون پا به جشن مرگ رفت بس که هیچ پایبندِ تن نبود
توي واژهنامه جای جنگ: ننگ مینویسم و ضمیمه میکنم:
یادگار آن غرور له شده غیر از این پلاک و پیرهن نبود
زندگی بلای بودن من است مرگ، جشن جاودانه بودنم
تا همیشه خواب میشدم اگر ترسی از دوباره پاشدن نبود
مریم جعفری آذرمانی
+ نوشته شده در دهم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 2:9 توسط مریم جعفری آذرمانی