غزلی از کتاب «زخمه»


تن می‌تواند نباشد اندیشه‌ها تن ندارند

هر لحظه بیرون می‌آیند باری به گردن ندارند



هر کس که هستید باشید آنان خود از هم جدایند

از دیگران می‌گریزند شخصی به جز من ندارند



خورشید را چاره‌ای نیست باید که در خود بسوزد

این سایه‌ها را ببینید یک چشمِ روشن ندارند



اندیشه هستم، محال است هرگز مرا دیده باشی

تنهای من تن ندارد تن‌های من تن ندارند



مریم جعفری آذرمانی