شعری از «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده»:

تا پیکرم آغوشِ گرمِ دیگری شد
دستم گلویم شانه‌هایم خنجری شد

از بس که در اندیشه‌ی آتش فرو رفت
سلول سلولِ تنم خاکستری شد

جای من اینجا نیست آنجا جای من بود
بی آنکه باشم بودن من داوری شد

نقاشِ خود بودم ولی نقاشی‌ام سوخت
مرزم قلم بومم زبان ما دری شد

من خواستم  مثل خودم باشم ولی من
من، من نه؛ من، مریم نه؛ مریمْ جعفری شد

3/12/83

مریم جعفری آذرمانی