سرم را با طناب سرنوشت خویش حلق‌آویز می‌کردند

شعری از کتاب زخمه:

سرم را با طناب سرنوشت خویش حلق‌آویز می‌کردند
مرا با اشک‌هایم از شیار گونه‌ها لبریز می‌کردند

نمی‌دیدند هرگز شانه‌های مهربانم دست می‌خواهند
دو دستم را برای دوستی با خویش دست‌آویز می‌کردند

به پایم ریسمانی بسته، در چاه سکوت آویختند امّا
به جای گوش‌هاشان، گوشه‌ی ساطورشان را تیز می‌کردند

به سر می‌سوختم تا صورت خورشیدیِ من برگ زردی شد
به چشمم چار فصل سال‌های بعد را پاییز می‌کردند

چه خوابی بود در بی‌اعتمادی زیستن، ای کاش می‌کشتند
مرا، این بی‌سروپایان که از انسان شدن پرهیز می‌کردند

مریم جعفری آذرمانی

 

فرود آمدم از بهشتت در این باغِ ویران خدایا

شعری از حسین منزوی:

فرود آمدم از بهشتت   در این باغِ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم   جدا زین اسیران خدایا

مگر این فراموش‌خانه،   به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسید    از این گوشه‌گیران خدایا

به جز سایه‌های ابوالهول   در این لوحِ وحشت عیان نیست
چه خشت و چه آیینه پیشِ   جوانان و پیران خدایا

به باغ جهانت چه بندم دلی را که بسیار دیده‌ست
که حتا بهار جنانت پر است از کویران خدایا

پشیمانم از زر شدن‌ها    مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا وُ   ز غیرم بمیران خدایا

گُنه قند و ابنای آدم   شکربند، آیا روا بود
در آن لوح، دوزخ نوشتن   بر این ناگزیران خدایا؟

جهانت قفس بود و این را   پذیرفته بودیم اما،
نه هم‌بندیِ روبهان بود   سزاوارِ شیران خدایا

گرفتم بهشت است اینجا،   ولی کو پسند دل ما
چه داری بگویی تو آیا    به دوزخ ضمیران خدایا؟

اگر دیگران خوب، منْ بد،   مرا ای بزرگِ سرآمد
به دل‌ناپذیری جدا کن   از این دل‌پذیران خدایا

حسین منزوی

مي‌رود شاعری ميان دو سنگ، تا كمی گم كند صدايش را

شعری از کتاب زخمه:

مي‌رود شاعري ميان دو سنگ، تا كمي گم كند صدايش را

دوربين مي‌دود به دنبالش، می‌بُرد خطِّ لحظه‌هايش را


لحظه‌هايش فقط همين لحظه‌ست دوربين كار آخرش را كرد

چه كنم با روايتي كه شكست كه قلم كرد ردّ پايش را


شاعرِ توي عكس يك مرد است جنس من ديگري‌ست در عكسم

در صدايم زني‌ست خارجِ عكس كه گلويم گرفته نايش را


سنگ‌ها از سرم بزرگ‌ترند كوه هرگز نمي‌شوم ديگر

سخت در فكر سنگ سوّمي‌ام، شعر، گم كرده است جايش را


نكند سنگ‌ها به هم بخورند نكند شعر را بسوزانند

خسته‌ام از جهانِ خاكستر، زود آتش بزن هوايش را


حركتِ سنگ‌ها خطرناك است شاعري توي عكس مي‌ميرد

نكند در روايتي ديگر، بد تلفظ كند هجايش را


اگر از اين به بعد بنويسم غزل از كادر مي‌زند بيرون

غزل و عكس، مستطيلِ منند خط بكش روي هر دو تايش را


مریم جعفری آذرمانی

 

شعر، به همین سادگی!

شعر، به همین سادگی! *
درباره‌ی «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها» سروده‌ی حسین منزوی

مریم جعفری آذرمانی

     شاعرانی که سراینده‌‌ی شعرهای مهم و فراموش‌نشدنی‌ هستند معمولا در تمام حیطه‌های نوشتاری و گفتاری موفقند، چه نثر باشد چه شعر. یعنی در زیبایی و رسایی کلام، از عهده بر می‌آیند. «حسین منزوی» اگر نگوییم در این صفت‌، تنها شاعر هم‌روزگار ماست، دست‌کم یکی از معدود شاعران‌ است. آثار او به هر شیوه و شکل نوشتاری شامل غزل و غیر غزل و مقاله و نقد و نظر ( البته آن‌هایی که با نظارت خود شاعر منتشر شده است و یکی دو موردِ معدود بعد از درگذشت شاعر) از کتاب‌های مهم شعر و ادبیات فارسی‌زبانان است. بگذریم که در میان کتاب‌هایش چند کتاب هم هست که خواندن آن‌ها برای اهالی شعر ضروری و حیاتی‌ست. زیرا اگر آن‌ها را نخوانیم یا دست کم تورق نکنیم، از برگ‌هایی از تاریخ شعر خود محروم مانده‌ایم. اما چند کتاب از همین شاعر هست که کمتر مورد توجه قرار گرفته و دلیلش هم شاید همان کتاب‌های پرخواننده‌ی دیگرش باشد که مجالی برای خواندن دیگر کتاب‌ها نگذاشته است. یکی از این کتاب‌ها «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها»ست.‌
     نکته‌ی قابل توجه این کتاب غیر از بخش شعرها این است که با سه گفتار زیر عنوان‌های مقدمه، پیش درآمد و درآمد آغاز می‌شود که فارغ از آن‌که دلایلی برای نوشته‌شدن سه متن برای یک کتاب وجود دارد، می‌توان گفت مثل تمام نثرهای «حسین منزوی» علاوه بر این که بسیار گیرا و خواندنی‌ست، نکته‌ها و دقت‌هایی را در شعر و شاعری بازگو می‌کند:
     «شعر اگر قادر باشد خود از خود دفاع خواهد کرد و خواهد ماند اگرنه، از گردونه بیرون خواهد افتاد و از یادها خواهد رفت» ص8
     «اگر پیام عشقی از این دفتر گرفتید به حرمت عشق که عزیزش بدارید چرا که عمری برای ستایش عشق گلو پاره کرده‌ام از روزگار «حنجره زخمی تغزل» تا ...» ص9
     «می‌دانستم که در میان کاغذ پاره‌هایم شعرهایی دارم که بی‌آنکه کاملا از دور بیرون رفته باشند، خاموشانه در نوبت فراموشی‌اند! در حالی که هر یک پاره‌هایی از وجود من و بریده‌هایی از زندگی من بوده‌اند و هنوز هم هستند و بخور که همانا پاره‌ای از گوشت من است و بنوش که همانا جرعه‌ای از خون من...» ص15
     مخاطب در این کتاب، با انواع مختلف شعری «حسین منزوی» شامل غزل، مثنوی و ... و همچنین مضمون‌های عاشقانه، اجتماعی، شخصی، عرفانی و ... روبروست. همانطور که در سه نوشته‌ی اول کتاب اشاره شده بعضی از شعرهای این کتاب شعرهایی بوده‌اند که پیش از این منتشر شده‌اند اما بعضی‌ها به دلایلی که خود شاعر آورده و شاید همه‌ی دلایل را هم ذکر نکرده، پیش از این کتاب منتشر نشده بودند، هرچند که شاعر را می‌توان تنها با یک شعر شناخت، حتا اگر معمولی‌ترین و غیر مطرح‌ترین شعرش باشد.
     بیشتر شعرهای این کتاب، این گمان را در مخاطب ایجاد می‌کند که بسیار ساده سروده شده‌اند، اما این‌گونه به ظاهر «ساده سروده‌ها»، سهم شاعرانی‌ست که می‌توانند پیچیدگی‌های کلام و معنا را در عبارت‌هایی ساده بیاورند، چنانکه هر خواننده‌ای به قدر تجربه و دقت خود، سهمی از فهمیدن آن‌ها داشته باشد.

ملال پنجره را آسمان به باران شست/ چهار چشم غبارینش از غباران شست/  از این دو پنجره اما ـ از این دو دیده‌ی من ـ/ مگر ملال تو را می‌شود به باران شست؟/ ... / ص23

از آن‌سوی فلق آمد زنِ ستاره به دست/ کنار من، منِ تاریک بی‌ستاره نشست/ چگونه شاکر آن چشم مهربان باشم/ اگر نباشم از این پس همه ستاره‌پرست؟/ ... ص75

یا کسی جز تو زیبا نبوده‌ست/ یا مرا چشم بینا نبوده‌ست/ ... ص85


...تنهاست عشق، بی‌تو و سر بر نمی‌کند/ او خویش را بدون تو باور نمی‌کند... ص120

     در تمام این شعرها، عبارت‌هایی متناسب با هم آورده شده است که شاید از بسیاری شاعران شنیده می‌شود اما او با افزودن یکی دو کلمه‌ی دیگر یا دلیلی دیگرگونه به آن‌ها تازگی داده است. این‌که این شعرها چرا دلنشین هستند شاید به این علت باشد که شاعر تمام این منطق‌ها و فلسفه‌ها و نگاه‌ها را خودش تجربه کرده است؛ تجربه در زیستنی که برای دیگرانِ غیرِ شاعر نیز اتفاق افتاده است. «حسین منزوی» یکی از انگشت‌شمارْ کسانی‌ست که به جای تمام آنانی که ذوق و هوش نوشتن را نداشته‌اند حرف زده است. در واقع منزوی شاعری مردمی‌ست انگار که از زبان همه سخن می‌گوید. تعهد او شاید همان بوده است که از استعدادش تا جای ممکن بهره بگیرد و بسیار بنویسد و بسراید و گویا خودش هم این اعتقاد را داشته و  نسبت به آن آگاه بوده است.

-------------------------------------------
* به همین سادگی: نام کتابی از منزوی‌ست

.............................

این مطلب پیش از این در هفته‌نامه‌ی ایران‌دخت، شماره 89، 12/10/88 منتشر شده است

درباره یک عبارت از یک شعر


موقعيت پايين زنانگی در عرصه زبانی

آیدین فرنگی


      زنانگی در عرصه زبانی نه تنها صاحب موقعيتی مشابه موقعيت مردانه نيست، بلكه ده‌ها دليل و مثال زبانی متفاوت را نيز می‌توان برای اثبات موقعيت نازل آن جمع‌آوری و ارايه كرد. كاركردهای زبانی‌ای كه به ستايش مرد و تقبيح زن می‌پردازند، چنان با سنن فرهنگی و عادت‌های زبانی ما درآميخته‌اند كه افراد معمولاً بدون توجه به مفهوم اصلی عبارت‌های يادشده، به شكل روزمره به استفاده از آن‌ها مبادرت می‌ورزند.   
     اگرچه به كار بردن عبارت‌ها و اصطلاح‌هایی كه در آن‌ها تبعيض، تقبيح و ستايش جنسيتی به عريانی تمام جاخوش كرده را الزاماً نمی‌توان نشانگر ديدگاه‌های جنسيتی تك- تك افراد جامعه به حساب آورد، وجود چنين تعابيری را به ناچار بايد تابعی از نگرش‌های رايج فرهنگی و فكری متكلمان آن زبان دانست. تعابيری همچون «قول مردانه»، «حرف مرد»، «مردانه ايستادگی كردن» و ... كه در كشور ما همچنان برای اطلاق به جنبه‌های مثبت امور به كار می‌روند، در پس زمينه خود نقاط مقابل اين امور مثبت را نيز ناخواسته منسوب به صفت زنانه می‌كنند. به عنوان مثال اگر تعابير «قول و حرف مردانه» نشانگر صداقت و صحت كلام باشد، «قول و حرف زنانه» نيز يا در نقطه مقابل صداقت و صحت كلام قرار خواهد گرفت يا در حالتی خوشبينانه فاقد ارزش و خنثی خواهد بود. كاركردهای فوق و ديگر تعابير مشابه اگرچه ريشه‌ای تاريخی دارند، استفاده از آن‌ها در روزگار ما عملی چندان شايسته به نظر نمی‌رسد. اما متاسفانه نه تنها چنان تعابيری به صورت گسترده توسط مردان ايرانی مورد استفاده قرار می‌گيرد، بلكه زنان ايرانی نيز برای ارزشگذاری به برخی كارهای خود، آن‌ها را موصوف به صفت مردانه می‌كنند و مثلاً ما از زبان زنی می‌شنويم: «قول مردانه می‌دهم كه ...» به بيان ديگر اين زن با به زبان آوردن جمله بالا، ناخودآگاه شان و اعتبار زنانگی را به طرز دردناكی پايين آورده است.
     در هيچ يك از عرصه‌های زبانی، واژگان به اندازه دنيای شعر و شاعری زنده و دارای اهميت به حساب نمی‌آيند. سرودن يا نوشتن شعر يعنی رسوخ به عمق معنای واژگان و گزينش دقيق و ظريفانه آن‌ها. اما اگر كاركردهای زبانی‌ای كه به شانيت مرد و حقارت زن دلالت دارند در شعر زنی جوان يافت شود، چگونه بايد به تحليل واقعه نشست؟ آيا بايد آن را به حساب بی‌دقتی گذاشت يا به حساب بينش مردمحور زن شاعر يا به حساب تنگ آمدن قافيه شعری يا به حساب كليشه‌های جنسيتی حاكم بر جامعه؟! در هر حال وقتی در نخستين شعر دفتر «سمفونی روايت قفل شده» خانم «مريم جعفری» به مصرع زير برخوردم، كوشيدم با شكی عميق به پيرامونم نگاه كنم. مصرع پايانی اولين غزل دفتر خانم "م. آذرمانی" (مريم جعفری) چنين است: «مردانه خواهم مرد اگر دختر به دنيا آمدم.».شاعر جوان ناخواسته و به احتمال قوی در پی بيان معنايی ديگر، دختر به دنيا آمدن انسانی را كم ارزش‌تر از پسر به دنيا آمدن او می‌گيرد و خوشبينانه به خود وعده می‌دهد كه اگر چه دختر به دنيا آمده، مردانه اين دنيا را ترك خواهد كرد. شاعر جوان برای بيان مفهوم مورد نظر خود به ورطه كليشه‌های جنسيتی فرو رفته و بی‌آنكه بداند جايگاه انسانی خود و ساير همجنسانش را به موقعيتی فروتر تقليل داده و به اين وضعيت مهر تاييد ضمنی‌ای نيز زده است. كمی ‌دقت نه تنها چيزی از كيفيت كار هنری كم نمی‌كند، بلكه به ارزش و ماندگاری آن نيز می‌افزايد. ما بين صدها ذهنيت و واژه و عبارت مبتنی بر تبعيض جنسيتی سرگردان مانده‌ايم. دقت فوق‌العاده تنها راه نجات از چنگ كليشه‌هاست. اگر به اندازه كافی دقت كنيم حتماً تزلزل كليشه‌های تبعيض جنسيتی را هم به چشم خواهيم ديد.

.........
یادداشت فوق در تاریخ ۱۴ آذرماه ۱۳۸۵ در روزنامه سرمایه به چاپ رسیده است

خبر

جلسه ي نقد و بررسي کتاب زخمه
سروده‌ی مريم جعفري آذرماني

با سخنرانی :
علی مسعودی نیا
امیر حسین نیکزاد

زمان: یکشنبه 9 خرداد ساعت 17/30 تا 20

قیطریه، پارک قیطریه، فرهنگسراي ملل، سالن فرهنگ
همراه با شعرخوانی حاضران در جلسه


شعری از زخمه:


به شما می‌نویسم این‌ها را، آی مردم، مخاطبان منید

جوهر از خون چکیده است این‌بار، حرفِ زخم است مرهمی بزنید


عنکبوتی‌ست پشت هر غزلم، تار را می‌تند قلم به قلم

که به چنگش گرفته در بغلم، دور دردم کمی دوا بتنید


گفته‌ام از نبودن از بودن، از سرودن، مدام فرسودن

شعر یعنی به مرگ افزودن، که شما زنده‌های این کفنید


شرح حال شماست دفتر من، ای درختانِ ریشه در سر من

می‌نویسم اگرچه می‌دانم که به هر شعر تازه می‌شکنید


این غزل مثل هر غزل ساده‌ست شاعرش تا همیشه آماده‌ست

گرچه از اوج خویش افتاده‌ست مریمِ جعفری‌ست کف بزنید

مریم جعفری آذرمانی

......

دوستانی که کتاب را ندارند می‌توانند بعضی از شعرهای زخمه را در آرشیو موضوعی وبلاگ، بخش شعر بخوانند.



نامه‌هایی به نام مرگ (درباره یداله رویایی)

مریم جعفری آذرمانی
 
 
چند دهه از نوشته‌شدن مانیفست شعر حجم می‌گذرد ولی هنوز اسمی به جز یدالله رویایی را نتوانسته است نشان بدهد. زیرا توانایی این مانیفست همان توانایی رویایی است كه در هیچ یك از اطرافیانِ شعری‌اش به این شدت خوانا نبوده است، قدرتی كه در وصل كردن پیچ و مهره‌های زبان حتی در گذراترین متن‌های رویایی وجود دارد:

و ساكن خرابه هر غروب/ گرگِ قرمز را/ تا افق روانه می‌كند/ ص111


نمی‌شود گفت كه مانیفست رویایی نقطه‌‌آغاز اوست بلكه بهانه‌ای است برای تیزبین كردن خواننده، متن مانیفست شاید راهنمایی باشد كه متن‌های دیگر رویایی را برای خواننده جدی‌تر كند، نیازی كه هر شاعری برای طرح متنش دارد و چه متنی تاثیرگذارتر از یك مانیفست كه در هر زمانی می‌تواند به دلیل مورخه‌ای كه زیر آن امضا شده است به عنوان سندی شعری، مثل متنی ارجاعی، ضربانی مداوم داشته باشد. مانیفستی سرشار از رابطه‌هایی متناقض‌نما در خود یا (les paradoxes des soufis) به زبان فرانسوی‌اش یعنی متناقض‌نمایی‌های صوفیان یا همان مترادفی كه برای شطح وجود دارد:
صخره سیل را تا می‌كند/ و مانع می‌گذرد از من/ شفاف می‌مانم/ وقتی متراكم از خویشم/ ص150/


این رابطه‌ها یعنی تا شدن سیل، گذشتن مانع از من و مثال‌هایی از این گونه كه در شعرهای رویایی با بسامد بالایی اجرا شده است، پیشینه‌ای در عرفان هم‌سرزمینان و هم‌زبانانِ او دارد. عرفانی كه به صورت متناوب در متن‌های تاریخِ نویسندگیِ ایرانیان و در نویسندگانی حتی به ظاهر متفاوت از حافظِ شاعر تا روزبهان بقلیِ نثرنویس وجود دارد. شاید حركت رویایی از نقطه‌ای شروع می‌شود كه روی خطی طولانی از گذشته در انتظار نمود است و در جهانی مدرن یا میل‌كننده به سمت آن هستی پیدا می‌كند اگرچه عرفان، دیگر حافظه‌ای بیش نیست اما رویایی روی چیزی در عرفان نشانه‌گذاری می‌كند و به بازتوصیف آن اصرار می‌ورزد كه حتی به زیر‌متنش، رنگی عرفانی نمی‌دهد و آن ویژگی چیزی نیست جز زبان‌بازی:
در من از تو فاصله‌هایی است
من در تو نیستم
وقتی كه از تو فاصله در من می‌گیرم
مثلِ
جداییِ تو از با من/ ص56/


زبان‌بازی در شعر رویایی نه فقط در سطح آن است بلكه بازی‌اش در حوزه‌ معنایی تا جایی پیش می‌رود كه خواننده برای تشریح آن نیازمند معنادهی به متن و حجم‌دادن به آن است. كاری كه در متن‌هایی مثل مقاله‌های شمس و كمی در داستان‌های سهروردی و شعرهای بیدل دهلوی و ... انجام شده است.
نمایشی كه شعر حجم روی صحنه‌ شعر امروز اجرا كرده است تمام دست‌اندركارانش خودِ رویایی است. رویایی در یك زمان (كه همان حركت شاعری‌اش در طول این چند دهه بوده است) بازیگر و كارگردان این نمایش و مانیفست شعر حجم همان متن نمایشنامه است اگرچه امضاهای دیگران پای آن خورده باشد اما این رویایی است كه به امضای خود عمل كرده است زیرا تاكنون هر شعری كه زیر فرمان حجم‌گرایی نوشته یا اجرا شده است حكم چشم اسفندیار را داشته ولی شعر رویایی با مطالعه‌ روز افزون و درك امروزینی كه از متن‌های زبان‌محور ادبیات گذشته دارد خود را رویین كرده است و چشمش را كه همان فوت آخر كوزه‌گری اوست به هیچ یك از اطرافیانِ شعریِ خود نشان نداده است، رابطه‌هایی كه در متن رویایی است اگرچه همان رابطه‌های متن‌های كهن است اما با جزء‌نگری بیشتر آن را روشن‌تر و شاید بلیغ‌تر كرده و در این تبلیغ شعرگرایانه، رویایی مبلّغ زبان است زبانی كه در آن كلمه‌ها شكلی منشوری را ایجاد می‌كنند و مثل زاویه‌ها و نقطه‌های یك منشور در تعامل با یكدیگرند:
من مرگ خود بودم/ آیینه‌ای كه تشنه‌ی خود بود/ آیینه تشنه‌تر از خود بود/ آیینه آبِ منجمدِ من بود/ ص96/


رابطه‌ بین مرگ و خود و تشنه و منجمد با رابطه‌ بین خود و من و آیینه و آب و رابطه‌های دیگری كه بین كلمه‌ها در این چند سطر می‌توان دید شاید دو كلمه‌ مرگ و بود را در این شعر به دو نقطه تبدیل می‌كند كه كلمه‌های دیگر را به صورت منشور به هم وصل می‌كنند یا می‌توان دو نقطه‌ یا چند نقطه دیگر برای منشور ساخت: آیینه و خود و بود یا: من و بود و... یا...


رویایی در هفتاد سنگ قبر به شخصیت‌هایی می‌پردازد از صادق گرفته تا فروغ از مادر گرفته تا سقراط... و این شاید تلاشی برای دیدن فرد بودن خود در میان فردهایی كه متن‌ یا اثرشان بعد از رفتن باقی مانده است و خود رویایی شاید یكی از آنها باشد:
گاهی فكر كرده‌ام كه یك میلیون قربانی كجا دفن می‌شوند... ( از نامه‌ای به فرامرز سلیمانی)
این همان فكری است كه هر ذهنی آن را یك‌بار پرسیده است اگرچه ناخودآگاهانه، اما رویایی این ناخودآگاهی را به آگاهی‌اش كشانده است.
او گاهی دیدگاهی كاملا زمینی از آسمان دارد تا جایی كه برای او:
دعا= زبان دست/ص150/
می‌شود و گاهی دیدگاهی كاملا آسمانی از زمین دارد:
زخمی به هیچ‌كس نزدم/ با مرگم/ شروع دوباره‌ام را/ این‌جا/ آوردم/ ص30/


و این همان پارادوكس است؛ پارادوكسی از یك صوفی نه، بلكه از یك شطح‌پردازِ مدرن كه مدرن بودنش، صوفی‌بودنش را محو می‌كند و این هم پارادوكسی دیگر...

........................................................................................................

این مطلب پیش از این در روزنامه کارگزاران 26 آبان 1387 ـويژه انتشار  چاپ چهارم کتاب هفتادسنگ قبرـ منتشر شده است.