جوهر منم که از قلم افتاده‌ام

 مریم جعفری آذرمانی: 

از آنجا که عضو هیچ گروهی نیستم و هواداران پر و پا قرص و طرفداران جان بر کفی ندارم مجبورم گاهی از اوقات مسائلی را توضیح بدهم این هم یکی از آنها:

قصد من از انتشار کتاب «هفت» که سال 87 منتشر شد و شامل هفت مسمّط است ادعای احیای این قالب نبوده چرا که مسمط یا قالب‌های دیگر غیر از غزل را عموم غزل‌سرایان احیانا در طول زندگی ادبی‌شان یک بار هم که شده تجربه می‌کنند اما هفت مسمطی که در این کتاب هست پشت سر هم و حاصل مدتی از شاعری‌ام در سال 86 بوده است و در آن مدت در قالب دیگری شعر نگفتم. بعد از گفتن این مسمط‌ها دوباره غزل گفتم. حالا چرا این توضیحات را دادم؟ چون بعد از انتشار کتاب «هفت» بعضی از شاعران غزل‌سرا چه در جلسات چه در فضای اینترنت شروع به مسط‌گویی کردند و در واقع سیل مسمط‌گویی‌های کلیشه‌ای و شبیه به هم آغاز شد (با استثناها یعنی شاعران جدی کاری ندارم که شاعربودنشان وابسته به دیگران نیست) و بعد هم قالب‌های تازه تاسیس را که شبیه به قالب مسمط بود مطرح کردند و خیلی از آنها متوجه نبودند که میان‌بندهای مسمط‌ها یا قالب‌های شبیه به آن باید با بند اصلی و چند مصرعیِ قبل آن ارتباط داشته باشد و همچنین در مورد بندهای چند مصرعی باید به این نکته دقت کرد که حاصلش قافیه بازی نباشد دست کم قافیه پردازی باشد و دست بالا شعری باشد که قافیه در آن محسوس نباشد (قافیه بازی با قافیه‌پردازی که خودش یکی از هنرهای غزل‌سرایی است فرق دارد) و البته شورش را در آوردند و طوری شد که بعد از مدتی من دیگر شعرهای کتاب «هفت» را نه میل داشتم جایی باز نشر بدهم (غیر از چند مورد در وبلاگم که قبل از اتفاقات مذکور بود) و نه دیگر در جلسه‌ای بخوانم. اما دیشب یکی از دوستان گفت مسمط سوم از کتاب هفت را خیلی دوست دارد و یادآوری کرد که باید دوباره شعرهایت را برای خودت بخوانی!
این مسمط را زمانی که بیشتر با شعرهای ناصرخسرو همنشین بودم گفتم. بنابراین زبان آن با مسمط‌های دیگر کتاب قدری متفاوت است و همچنین تنها شعر کتاب است که از شاعران کلاسیک در آن تضمین‌ کرده‌ام. به دلیل طولانی‌بودن در هیچ‌جا به طور کامل آن را نخوانده‌ام اما کاملش را که در کتاب هست و بعضی دوستان ممکن است نخوانده باشند اینجا می‌گذارم:

 

سر را از آسمان تو رد کرده‌ام
با هر ستاره‌ای که رصد کرده‌ام
من آن چه هیچ کس نکند کرده‌ام
خوبی بد است با همه بد کرده‌ام


«شاید که حال و کار دگر سان کنم» (1)


باد آمده‌ست یکسره پارو کند
باران اگر به پنجره‌ها رو کند
صدها شفا به یک نمِ دارو کند
رنگین کمان بیاید و جارو کند

«هر چ آن به است قصد سوی آن کنم»

با قلب سرد بهمن و اسفند و دی
من می تپم برای بهاری که کی
آن عیش کهنه مُرد، می و رقص و وی
در باتلاق، فکر جنون، مثل نی

«من خاطر از تفکّر نیسان کنم»

ناصر! بگیر حنجره‌ی چامه را
آن خسروانه چامه‌ی خودکامه را
رخصت بده دوباره کنم خامه را
دیوان آن جناب و سفرنامه را

«از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم»

با طبع بی‌بهانه‌ی بارانی‌ام
گل کرده دشت‌ها به گل‌افشانی‌ام
مرگم مگر که خوب نمی‌خوانی‌ام
تا نقش زندگی بزنم مانی‌ام

«وز لفظ‌های خوب درختان کنم»

گل مرده است در سبد خانه‌ام
جغدی‌ست پا گذاشته بر شانه‌ام
دشمن نشسته در تن ویرانه‌ام
تا فکر می‌کنند که دیوانه‌ام

«من نیز روی دفتر بستان کنم»

دل می‌کِشد زبانه‌ی گفتار را
آتش گرفته جوهرِ خودکار را
دفتر نداشت طاقت هر بار را
پس خط به خطِّ صفحه‌ی دیوار را

«از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم»

خطّی به شیوه‌ی حلزون می‌کِشم
صبح است و شعله‌ای به درون می‌کِشم
در هر غروب، تیغ جنون می‌کِشم
خورشید را به آتش و خون می‌کِشم

«آن‌جا ز شرح روشن باران کنم»

اشکم که دانه دانه غزل می‌شود
مویم که شانه شانه غزل می‌شود
دیگر زمان زمانِ غزل می‌شود
این شهر، خانه خانه غزل می‌شود

«از بیت‌هاش گلشن و ایوان کنم»

در دشت پُر شده‌ست هوای عقاب
پایین گرفته اوج صدای عقاب
تا بازگشت زمزمه‌های عقاب
در قلب سنگ کوه برای عقاب

«جایی فراخ و پهن چو میدان کنم»

مفعولِ جاودان منم و رایِ درد
آمین همیشه می‌دمد از آیِ درد
درمان امانتی‌ست به امضای درد
بر آستان امنیتم جای درد

«یکّی امینِ دانا دربان کنم»

در حلقه‌ی زنان پریشان‌نویس
از این فرار کرده و از آن نویس
با چشم‌های خسته‌ی باران‌نویس
حالا منم همین زنِ آسان‌نویس

«بنیاد این مبارک بنیان کنم»

جانم گرفته بود پیِ شعر را
آیا چرا کجا و کِیِ شعر را
افتاد بس که خورد مِیِ شعر را
قالب به قالب آینه‌ی شعر را

«در قصر خویش یکسره مهمان کنم»

در دست، آینه، تن و سر، آینه
قدری دقیق باش و بِبَر آینه
زیبا شود از آه تو هر آینه
با این همه سروده‌ی در آینه

«خانه همی نه از در نادان کنم»

کو آرزوی گم شده کو آرزو
این جا امید هست و کمی جستجو
من می‌رسم به هرچه گرفتم از او
یک سفرهْ شعر، باز و تو را بی‌گلو

«از خوردنیش عاجز و حیران کنم»

شاعر! کجاست دیو تنومندِ وزن
خوش‌بخت قافیه‌ست که از پندِ وزن
آویخته‌ست دست به آوندِ وزن
باید به قِیدِ قافیه و بندِ وزن

«معنیِّ خوب و نادره را جان کنم»

«از در در آمدی و من از خود به در»
«گفتی کزین جهان به جهانی دگر»
«صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر»
«از پای تا به سر همه سمع و بصر» (2)

«من بر سخنْت صورت انسان کنم»

از چشم‌های قطره‌چکان، گریه‌ها
دستی کشید بر سرِ جان، گریه‌ها
مشتی امید مانده روان گریه‌ها
از این امیدها و از آن گریه‌ها

«زلف خمیده و لب خندان کنم»

ویرانگی کجاست دل من کجا
این جا دلی شکسته و من بی‌صدا
بیگانه است صورت هر آشنا
ناچار، چشمِ مضطربِ راز را

«اندر نقابِ لفظش پنهان کنم»

من بر زمان و رویِ زمین، روزگار
ناصر! ندیده‌ای تو چنین روزگار
او در کمین نشسته همین روزگار
روزی که قد علم کند این روزگار

«پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم»

بخت اژدهاست گاه خوش و گاه بد
کاری به قصد من نکند جز حسد
من با خِرَد خوشم اگر آن بی‌خِرَد
باید به من همیشه دهان کج کند

«او را به دست فکرت سوهان کنم»

دنیا کتاب‌خانه‌ی پندارهاست
روحِ کتاب، هرزه‌ی گفتارهاست
امّا کتاب من دل بیدارهاست
لوحم اگر شکسته‌ی زنگارهاست

«چون آینه ز خواندن فرقان کنم»

آتش به سینه‌ام زد و طوفان به سر
او از دوام گریه‌ی من بی‌خبر
با سرنوشت خاک، شدم در به در
پَر بسته‌ام تحمل تن را مگر

«آسان به زهد و طاعت یزدان کنم»

«نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب»
« در جامِ ماهِ نو مِیِ چون آفتاب»
«از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب»
«از چتر و تیغِ خویش سپهر و سحاب» (3)

«از خفته دست بر سرِ کیوان کنم»

خو کرده‌ام به خلوت پیراهنم
روحی که قطره قطره بریزد منم
باید بدون درد بمیرد تنم
مردی بس است آه ازین پس زنم

«اکنون از آن لباسش عریان کنم»

با من کسی نمانده به جز هیچ‌کس
او هم خودِ من است که در این قفس
باید دو بالِ تازه بگیرد سپس
تن را که خواب می‌طلبد هر نفس

«خیزم به تیغ طاعت قربان کنم»

شادم که از فرازِ غم افتاده‌ام
یا مثل صفر از عدم افتاده‌ام
جوهر منم که از قلم افتاده‌ام
تا پا به پیش می‌برم افتاده‌ام

«از خویشتن به پیش که افغان کنم»

ناصر! اگرچه شعر، جهانم شده‌ست
گاهی دلیلِ اشکِ روانم شده‌ست
انگار چشم تو نگرانم شده‌ست
با شعر تو که ورد زبانم شده‌ست

«دشوار دهر بر دلم آسان کنم»

«عالی‌ترین مراتب خصم تو دار»
«بر ابلق زمانه به سرعت سوار»
«در گوش آسمان ز شرف گوشوار»
«بر فرق خصم، گوهر تیغت نثار» (4)

«ماننده‌ی زبانه‌ی میزان کنم»

این زندگی رسیده به بالای مرگ
جان بی‌جهان نشسته که تا پای مرگ
آنی دهد دوباره به معنای مرگ
هر لحظه‌ای به شوریِ دریای مرگ

«بفزایم و ز شرّش نقصان کنم»

دستم نمی‌رسد که به بالای میغ
بالغ شدم به حکم خدایی بلیغ
حالا به یمنِ بندگی‌ام، بی‌دریغ
خط های تندِ فاصله را مثل تیغ

«در دست و پای و گردن شیطان کنم»

با من همین سکوت پریشان چه کرد
می‌سوختم به آن دمِ سوزان چه کرد
محتاجِ شرح نیست که با جان چه کرد
تا دیگر امتحان نکند آن‌ چه کرد

«من نفْس را ز کرده پشیمان کنم»

آن حق منم که گم شده‌ام در نُسَخ
آتش شدم به ساحل دریایِ یخ
کو بادبان که پاره کنم نخ به نخ
کشتیِّ نوح هستم و یک‌ران ملخ

«بر کاروانِ دیو سلیمان کنم»

گم کرده بود راه همین خانه را
می‌بُرد ذرّه ذرّه‌ی ویرانه را
می‌ساخت آن سرای غریبانه را
تسلیم اگر نشد سرِ دیوانه را

«باری به تیغ عقل مسلمان کنم»

می‌خواست او که غیر بگیرد به بَر
او دور می‌شد از سرِ من بی‌خبر
فهمیدمش نهان و گرفتم به سر
از دیگران اگر بپذیرد اثر

«افسارِ او ز حکمت لقمان کنم»

آن سایه‌ها که نیّت آن می‌کنند
در خون، چه اشک‌ها که روان می‌کنند
با روح من چنین و چنان می‌کنند
با نان خوشند و قصد همان می‌کنند

«من قصد سوی درگه رحمان کنم»

در خانه‌ی شکسته پُر از هرچه نیست
جز چشم انتظار که وامانده چیست
مادر بگو که این همه تقصیر کیست
گفتی زبان مادری‌ام فارسی‌ست

«تا خویشتن به سیرت سلمان کنم»

رفتند و سوختند و گذشت آن که رفت
هر گل به خشکسالیِ گلدان که رفت
جز غم چه مانْد شیونِ طوفان که رفت
دنبالشان روانه کنم جان که رفت

«تن را رهیّ و بنده‌ی ایشان کنم»

دل بود و دیده بود سرانجام را
کامِ برادرانه‌ی ناکام را
آشفته‌اند آن دلِ آرام را
حالا چگونه آن سرِگم‌نام را

«بر نامه‌ی معالی عنوان کنم»

آه  ای نگاهِ پر زده از سر بیا
این جا کسی که نیست به جز آشنا
من ماندم و نیازِ به آن چشم‌ها
تا آن چراغ گم‌شده در خانه را

«روشن بسانِ ماه به سرْطان کنم»

راضی نبود با غمِ دنیا دلم
جایی گرفته بود به هر جا دلم
آیینه گفت آه که تنها دلم
هر خانه‌ای خراب شد الاّ دلم

«دل را چو دُرجِ گوهر و مرجان کنم»

مریم‌ترم از آینه و نسترن
هر لحظه در مقام شکوفا شدن
پیراهن از شعور طبیعت به تن
ممکن که نیست هر که بگوید به من

«کین پیرهن بیفکن و فرمان کنم»

روحم خَراش خورد به خار و خسی
حالا تویی به دادِ دلم می‌رسی
ناصر! اگرچه حوصله‌داری بسی
گفتی نه ممکن است که مدح کسی

«در مجلس امیر خراسان کنم»

«دوش آگهی ز یار سفر کرده داد»
«من نیز دل به باد دهم هر چه باد»
«جان‌ها فدای مردم نیکو نهاد»
«یارب روان ناصح ما از تو شاد» (5)

«من درد جهل را به چه درمان کنم»

یکسر نشسته‌اند به هر چهار سو
من قطره‌ای ندارم از آن آبرو
تا حرف غیر را ببَرَم در گلو
هرگز نگویم آن چه بگوید بگو

«بر طمْع آن که توبره پر نان کنم»

من آن درخت کهنه‌ی بارآورم
آری ادب منم که به هر سر سرم
هفت آسمان، زمین و زمان در برم
از کشور و نژاد و نصب برترم

«من تن چگونه بنده‌ی ترکان کنم»

کاغذ حریم راز و قلم، محترم
هرلحظه راست گفته‌ام و بی‌قسم
ذهنم که ذرّه ذرّه بریزد به هم
سی‌ساله‌ام که نیست برازنده‌ام

«تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم»

«دارد همین صدای جرس، کاروان»
«تا کی شود کسی طرفِ امتحان»
«دیگر کسی چه خاک کند در دهان»
«این جا به جز قسم چه خورد میهمان» (6)

«من گِردِ او ز بهر چه دوران کنم»

تا بی‌نیازم از اثرِ انجمن
آرامشم رسیده به ابعادِ تن
آنان به هیچ دل خوش و من با سخن
عقلم شبانه‌روز بخندد به من

«گر تن به نان چو گربه گروگان کنم»

با ضجّه‌های زنجره آمیخته
باران ِ شیشه، پنجره‌ها ریخته
گردن ندیده حنجره را بیخته
زنجیر بر گلوی من آویخته

«تا خویشتن چو غولِ بیابان کنم»

این آسمانِ تار ندارد نمی
تا زخمِ گریه را بزنم مرهمی
امّا هنوز مانده به یادم غمی
اصلم پری‌ست صورت من، آدمی

«پس من چگونه خدمتِ دیوان کنم»

یاران نمانده‌اند مگر روز و شب
با هر دو می‌روم به سفر، روز و شب
معنی مرا گرفته به بر، روز و شب
بنویسم و بخوانم و هر روز و شب

«حکمت همی مرتّب و دیوان کنم»

ناصر! به خسروانه‌ی پسوندِ خود
لب‌هات خو گرفته به لبخندِ خود
با آن قصیده‌های هنرمندِ خود
گفتی که جان ِخود به خوشایندِ خود

« گه رودکیّ ُ و گاهی حسّان کنم »

خط می‌زنم حکایت نابود را
در سر نشانده طالعِ مسعود را
بر لب گرفته نغمه‌ی داوود را
تهرانِ زنده در کفنِ دود را

«برتر ز چین و روم و سپاهان کنم»

دردی مرا به درد نمی‌آوَرَد
من می‌فروشم آن چه روان می‌خرد
جز من کسی که خنده نمی‌پرورد
شادم از این که اشک مرا می‌بَرد

«چون آفتاب روشن برهان کنم»

«ای تنگ‌حوصله چه کنی تنگنا»
«صحرای جان طلب که عَفِن شد هوا»
«کز باد کس امید ندارد وفا»
«خورشید زیر سایه‌ی ظلمت‌فزا» (7)

«بگمارم و شبان و نگهبان کنم»

گاهی که در نهایتِ وزنی پَریش
نظمم به نثر می‌رسد از سادگیش
نثرم پیاده است و سواران به پیش
ناصر! ببین به خلوت پنهانِ خویش

«نثر آن چنان و نظم از اینسان کنم»

تنها نشسته‌ام که تنم جان شده‌ست
زندانِ مؤمن است جهان، آن شده‌ست
با این اتاق خسته که یمگان شده‌ست
این زندگی حکایتِ زندان شده‌ست

«زیرا همی قرار به یمگان کنم»

ناصر! به حُکم خویشتن این جا یَلی
من نیستم چنان که تو هستی ولی
می‌گویم آن قرارِ تو را با علی
آتش گرفتی از وی و گفتی بلی

«بر شیعت معاویه زندان کنم»

مریم جعفری آذرمانی

سروده شده در 11/10/86 تا 18/10/86

پانویس:

1. تمام مصراع‌های بین بندها از یکی از قصیده‌های ناصر خسرو است. بیت اول قصیده و تمام مصراع‌های دوم آن آورده شده است.
2. قسمت‌هایی از غزل سعدی با مطلعِ: « از در درآمدی و من از خود به در شدم».
3. قسمت‌هایی از قصیده‌ی انوری ابیوردی با مطلعِ: «شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه».
4. قسمت‌هایی از قصیده‌ی ظهیر فاریابی با مطلعِ: «شاها اساس مُلک به تو استوار باد».
5. قسمت‌هایی از غزل حافظ با مطلعِ: «دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد».
6. قسمت‌هایی از غزل بیدل دهلوی با مطلعِ: «رستن چه ممکن ست ز قیدِ جهانِ لاف».
7. قسمت‌هایی از قصیده‌ی خاقانی شروانی با مطلعِ: «ناوردِ حکمت است درین تنگنای خاک»

.....................

چهار مسّط از کتاب «هفت» در آرشیو موضوعی همین وبلاگ با عنوان «شعرهای من2» موجود است.

 



مطلبی درباره کتاب "68 ثانیه به اجرای این اپرا مانده است"

با عنوان "پرنده‌اي كه پر گرفت اما نشست!" بخوانید در: اینجا



نمایشگاه کتاب (14 تا 24 اردیبهشت):


" 68 ثانیه به اجرای این اپرا مانده است" سروده مریم جعفری آذرمانی

(برای خواندن نمونه شعرهای این کتاب مراجعه کنید به: اینجا)



مرکز فروش  کتاب:

انتشارات فصل پنجم، سالن ناشران عمومی، نبش راهرو 20، غرفه 24


یک شعر از کتاب "پیانو"


باد، باز آمده تا پنجره را تا بزند
باز، باد آمده تا پنجره‌اي را بزند

قفل هرزست و تن پنجره در پنجه‌ي باد
كو تني؟ تكيه به اين بي‌سر و بي‌پا بزند

پنجره، زيرِ شكنجه‌ست دري باز كنيد
شايد آواره شود باد و به صحرا بزند

تف به خاكي كه در آن باد نبودن جرم‌ست
زير اين پنجره بايد كسي امضا بزند؛

تا كمي بسته بماند كه كمي فكر كند
كه به باد امر كند تا نزند يا بزند

پنجره: بسته‌ي ديوار، ولي باد: آزاد
پنجره بر تن خود، باد به هرجا بزند

باد! بس كن كه تن پنجره در خويش شكست
هيچ‌كس نيست كه قابي به تماشا بزند

مریم جعفری آذرمانی



مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند

نمی‌دانم چه جایزه‌ای می‌تواند پاسخگوی شاعری باشد که به خاطر شعر از بسیاری خواسته‌های زندگی‌اش صرف‌نظر کرده و حق هم همین است چرا که شعر، ارزشمند‌تر از آن است که بخواهد با خواسته‌ی دیگری مقایسه شود.
نمی‌دانم چرا اکثر ناشران معتبر شعرهای سپید چاپ می‌کنند، یادم می‌آید یکی از همین آقایان آنتی‌غزل در وبلاگم کامنت گذاشته بود که سایتش را در وبلاگم لینک کنم درحالی که در همان سایت غزل منتشر نمی‌کرد و الان هم با کمال افتخار در یک خبرگزاری از اینکه مسئول تایید کتاب یک انتشاراتی شده و غزل چاپ نمی‌کند گویا احساس بدی هم ندارد.
نمی‌دانم چرا همه می‌توانند در مورد غزل نظر بدهند؟
نمی‌دانم چرا هر کسی از راه می‌رسد یکی از دوستانش را انتخاب می‌کند و می‌گوید: من فلانی را یکی از امیدهای غزل دهه‌ی نود می‌دانم!
نمی‌دانم چرا یکی مرا شاعر کلاسیک می‌داند یکی مرا شاعر نئوکلاسیک می‌داند یکی مرا شاعر مدرن می‌داند یکی مرا شاعر پست مدرن می‌داند یکی مرا شاعر حجم می‌داند یکی مرا شاعر دولتی می‌داند یکی مرا شاعر غیر دولتی می‌داند یکی مرا شاعر زن می‌داند یکی مرا شاعر مرد می‌داند! یکی مرا شاعر دردمند می‌داند یکی مرا شاعر بی‌درد می‌داند یکی مرا بی‌سواد می‌داند یکی مرا با سواد می‌داند یکی مرا معتقد و مذهبی می‌داند یکی مرا ضد مذهب می‌داند یکی هم اصلا مرا شاعر نمی‌داند یکی هم تنها مرا شاعر می‌داند...  
نمی‌دانم چرا هر وقت در مورد شعری یا شاعری نظر انتقادی می‌دهم یا حرفی در رد او می‌زنم آن حرف خیلی مهم است اما وقتی یکی را بزرگ می‌دانم کسی اهمیت نمی‌دهد.
نمی‌دانم چرا هر جایی که نقد بی‌ادبانه یا توهین‌آمیز به شعر و شاعری من بوده صاحب وبلاگش از اولین لینک‌هایش شخصیت ادبی‌اش را لو می‌دهد!
نمی‌دانم چرا مهم نیست که یکی وزیر یا رییس جمهور باشد و شاعر هم باشد اما مشکل آنجاست که شاعر از طریق شعرش به مقام و منصب برسد و غزل‌هایش که ایرادهای زبانی و محتوایی فاحش دارند به عنوان غزل جوان امروز همه جا تبلیغ شود و کسی جرات ندارد نقدش کند هر چند که گاهی اوقات عباراتی به صورت موزون در سیمای شعر تحویل مخاطب بدهد و آخرش هم بگوید که شعر برای من تفنن است. اصولا در اکثر متن‌هایی که تا کنون درباره غزل نوشته‌ام و در آنها به بی‌اعتنایی مطبوعات و رسانه‌ها و سایت‌ها به بعضی از غزل‌سرایان اشاره کرده‌ام تقریبا تنها مصداقش خودم بوده‌ام. درست است که دو سه سالی است که مقاله و نظر یا به ندرت شعری از من هم در مطبوعات منتشر می‌شود اما مطمئنم که اگر غزل‌سرا نبودم خیلی قبل‌تر از این‌ها شعرها و حرف‌هایم به دست مخاطبان می‌رسید. واقعا شاعری که در هیچ گروه دولتی و غیر دولتی نفوذ ندارد چه باید بکند؟ چه کسی پاسخ‌گوی ادبیات دروغینی است که بعضی از این مجلات چه دولتی چه خصوصی در این ده بیست سال ارائه داده‌اند؟  
نمی‌دانم این چه صیغه‌ای است که هر شاعری که تحصیلاتی غیر از ادبیات فارسی داشته و الان دکتر شده یا قرار است دکتر شود در فضای حرفه‌ای شعر، همین پیشوند دکتر می‌تواند او را خیلی موجه‌تر جلوه بدهد! در حالی که خودِ دکترای ادبیات داشتن هم به تنهایی کسی را شاعر یا ادیب و صاحب‌نظر نمی‌کند مگر چند نفر مثل دکتر شفیعی کدکنی داریم؟

مریم جعفری آذرمانی
۴ اردیبهشت ۹۰